382 . حالا تاریکی تمامِ من شده ...

ساخت وبلاگ

برگشتن به اینجا و نوشتن هرچند کوتاه یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. انگار برمیگردی به خودت در گذشته های دور و تو دیگه اون آدم نیستی! خیلی ها بهتر شدند؛ زندگی بر وفق مرادشان چرخید و اوضاع روبراه شد، و خیلی های دیگر انگار که درد به استخوانشان رسیده و بی حس شده باشند. هنوز درد از سر و کولمان بالا میرود اما دیگر جانی برای غر زدن های پشت هم نمانده!

من هنوز هم درد میکشم خیلی بیشتر از قبل؛ بیشتر از کودکی و جوانی اما حالا کاملا بی حس شده ام! دیگر برایم فرقی نمیکند روزی چندبار زخم بزنند من دیگر جانی برای اشک ریختن هم ندارم ...

حالا یاد گرفته ام وقتی در بدترین شرایط روحی هستم، در همه وقت هایی که زخمی و بی جان، آخرین تلاشم را برای زنده ماندن می کنم، لبخند بزنم تا آدم هایی که دوستشان دارم غصه ی این منِ به انتها رسیده را نخورند!

دلم برای خودم تنگ شده ... برای روزهایی که هنوز اینقدر جان سخت نبودم و به راحتی برای یک درد خیلی کوچک ساعت ها اشک میریختم!

352 . پوچ می شوی ......
ما را در سایت 352 . پوچ می شوی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : last-streets بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 1:24